آرتين آرتين ، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 14 روز سن داره

آرتين مامان

شروع زندگي مهدكودكي

عزيزترينم، روزهاي شيرين موندن پيش خاله راحله ديگه داره تموم مي شه و تو بايد وارد دوره جديدي از زندگيت بشي، دوره اي كه حتي منم باهاش غريبه ام، پسر عزيزم از ديروز كه با خاله رفتيم تا ثبت نامت كنيم ، هر ثانيه اين سوال و از خودم مي پرسم كه كارم درست يا نه؟وقتي رفتم پيش مربيت تا ازش سوالامو بپرسم قلبم تند تند مي زد اشك پشت در چشام بود ، عززززيزم به جرات مي تونم بگم سپردن تو به مهد سخت ترين كار زندگيمه، هنوز يه هفته اي وقت هست ، كاش دير بگذره، من دلهره دارم ، مي ترسم، چه طور پاره تنمو  بسپارم به ادمايي كه برامون غريبه ان، آخه تو عادت داري تو بغل بخوابي ، وقتي از خواب مي پري ما بغلت مي كنيم تا آروم شي، غذات و با شيطنت مي خوري اما خوب مي دونم ك...
23 تير 1393

اولين عكاسخانه با آرتين خان

عزيز دلم ، ديروز براي اولين بار و بالخره بعد از كلي امروز و فردا 8 خرداد با هم رفتيم آتليه مينياتور تو خيابون شكوفه، واييييييييي كه چي كار كردي يه ذوقي كرده بودي كه نگو هرجارو نگاه مي كردي ذوق مي كردي و بلن بلند مي خنديدي، و البته جيغغغغغغ بنفشي و هم كه تازه ياد گرفتي مي كشيدي، نيم ساعت اول خيلي همكاري كردي ، راخت ميشستي و از جات تكون نمي خوردي اما وقتي يخت باز شد هرجا مي ذاشتيمت راه مي افتادي يه عكس قرار بود تو و بابا با هم بگيريد كشتي بابارو ، عكاس و منو و خالرو اين قدر جيغ كشيدي و وول خوردي كه نگو، تا ميذاشتيمت تو دكور  ازت عكس بگيرن مي دوييدي ميومدي بيرون خلاصه بعد يه ساعت ما سه تا كه اين قدر ادا درآورده بوديم له شديم خودتم اين قدر ...
9 تير 1393

دلتنگياي من

عزيز دلم داري بزرگ مي شي، ديروز بردمت دكتر گفت مي توني غذاي سفر رو بخوري يعني بزرگ شدي،اين چه حاليه نمي دونم هم از بزرگ شدنت خوشحالم و هم دلتنگ ، از اين كه چهار تا دندون داري خوشحالم و از ديدنشون وقتي با صداي بلند مي خندي دلم ضعف مي ره ولي همين دل براي روزايي كه آرتين بي دندون بودي و بابا احمد بهت مي گفت پيرمرد بي دندون تنگه، از اين كه كم كم وقتي دستتو به مبل مي گيري و بلند مي شي و يواش يواش دستتو ول مي كني يا وقتي دستتو مي گيري به ميز از بغل راه مي ري دلم ضعف مي ره و ذوق مي كنم از اين كه ديگه مي خواي راه بري ، اما دلم براي پسري كه چهار دست و پا توي خونه اين ور اون ور مي رفت و سر زانوهاش قرمز مي شد تنگ مي شه، زود گذشت خيلي زود انگار همين دير...
3 تير 1393

اولين زمين خوردنت

آقا پسر قشنگم، اين روزا شما خييييييلي شيطون شدي دستتو مي گيري به هرچيزي دم دستت باشه و اللهي به اميد تو بلند مي شي، ديروز ديدم از بغل ديگه راهم مي ري يعني به صورت افقي راه مي ري البته دسستو ول نمي كنيا.اما ديشب وقتي داشتي با ميز وسط اتاق بازي مي كردي يهو دستت ول شد و دهنت محكم خورد به ميز ،اين قدر گريه كردي كه نگو وقتي بغلت كردم سرشونم خوني شده بود از خون لباي كوچولوت، دهنت باد كرد من روش يخ گذاشتم اما پشت لبت جاش مونده اميدوارم خوب شه زود زود. ...
31 خرداد 1393

آرتين خان باقالي ممنوع

عزيزم رهمه نوزادا بايد از سومين روز زندگيشون تا پنجمين روزش برن آزمايش غربالگري، شما هم رفتي با بابايي و مامان سيما تازه بابا احمدم اون روز چون ماشينش فرد بود و اون روز دوشنبه بود جريمه شد. قرار شد جواب آزمايش اگه ايرادي داشت با ما تماس بگيرن. يه هفته بعد بابا از خونه زنگ زد اونم چي ساعت 12 شب (شما از وقتي 10 روزه شدي ما رفتيم خونه ماما سيما اينا و بعضي شبا بابا تنها خونه مي موند) وقتي گوشي و برداشتم بهم گفت از آزمايشگاه زنگ زدن و پيغام دادن باهاشون تماس بگيريم، توي آزمايشت مشكلي بوده ،خدايا من مردم عرق سرد روي تنم نشسته بود ، خدا مي دونه تا صبح چي به من گذشت، تمام سايتارو رفتم همه بيمارياي مربوط به غربالگري و خوندم و تا صبح فككككككرو خيال و...
28 خرداد 1393

ارتين من زرد شده

3روزت بود شب كه شد تو يه دفعه از خواب بلند شدي و حسابي گريه كردي، اين قدر كه منم داشت گريم مي گرفت اما از بقيه خجالت كشيدم، بلند بلند جيغ مي زدي ماماني مي گفت دل درد داري، اما دكتر گفته بود نبايد بهت براي دل درد دارو يا عرق نعنا بديم، وقتي بي تابيت بيشتر شد ماماني برات تو يه قطره چكون عرق نعنا ريخت و خالي كرد تو گلوت ، بعد يه ربع ساكت شدي و خوابيدي.اما فرداش بازم بي قرار بودي ،عصري كه بابا اومد با ماماني باهم رفتين دكتر (بيمارستان مردم)سر خيابونمون، ولي من چون درد داشتم باهات نيومدم، ماماني مي گه تا از در مطب رفته بودين تو دكتر گفته بود اين بچه زردي داره،از دست كوچولوت ازمايش خون گرفتن و تو زردي داشتي بايد72 ساعت تو دستگاه مي موندي ما هم برا...
27 خرداد 1393

سيسموني آرتين

عزيز دلم ، نيمه شعبان كه مي شد 15 تير من و بابايي و خاله و مامان سيما وسايلي و كه زحمت كشيده بودن و برات خريده بودن و توي اتاقت چيديم، اتفاق جالب بستن تختت بود بابا احمد و خاله راحله كلي فسفر سوزوندن تا موفق شدن تخت و سرهم كنن بعدشم كلي به خودشون افتخار كردن، مامان سيما و بابا رضا تك تك وسايلتو با عشق برات خريدن عزيزم ، هرچي برات مي خريدن كلي ذوق مي كردن، راستي اولين لباستو اسفند 91 وقتي هنوز معلوم نبود شما دختري يا پسر برات خريديم بابا احمد و خاله راحله توي يه مغازه تو هفت حوض اصرار كردن يه كت مردونه كوچولوي خيلي بامزرو برات بخريم،خاله راحله گفت اگه شما دختر بودي كت و تو اتاق خودش اويزون مي كنه اينم چند تا از عكس از اتاقت ...
27 خرداد 1393