شروع زندگي مهدكودكي
عزيزترينم، روزهاي شيرين موندن پيش خاله راحله ديگه داره تموم مي شه و تو بايد وارد دوره جديدي از زندگيت بشي، دوره اي كه حتي منم باهاش غريبه ام، پسر عزيزم از ديروز كه با خاله رفتيم تا ثبت نامت كنيم ، هر ثانيه اين سوال و از خودم مي پرسم كه كارم درست يا نه؟وقتي رفتم پيش مربيت تا ازش سوالامو بپرسم قلبم تند تند مي زد اشك پشت در چشام بود ، عززززيزم به جرات مي تونم بگم سپردن تو به مهد سخت ترين كار زندگيمه، هنوز يه هفته اي وقت هست ، كاش دير بگذره، من دلهره دارم ، مي ترسم، چه طور پاره تنمو بسپارم به ادمايي كه برامون غريبه ان، آخه تو عادت داري تو بغل بخوابي ، وقتي از خواب مي پري ما بغلت مي كنيم تا آروم شي، غذات و با شيطنت مي خوري اما خوب مي دونم ك...
نویسنده :
هاني
15:58