كوچولوي مهمون نواز
عزيزيترينم... چند شب پيش دوستاي بابا با خانوادهاشون اومدن خونه ما. من همش
دلواپس بودم كه شما شلوغي كني يا نتوني با بچه ها كنار بياي. اول شايان اومد پسر عمو
خسرو.
اما چون از شما بزرگتر بود زياد تحويلت نمي گرفت اما شما دستشو گرفتي بردي تو اتاقت
يكي يكي اسباب بازي هاتو نشونش مي دادي تا بالاخره با هم دوست شدين بعد كه عمو
اميد اينا اومدن اول رفتي و پاي بهار 3 ماه رو محكم فشار دادي هي مي گفتي اه اه
حتما منتظر بودي پاي بچه مردم در بياد از جاش.نمي دوني چه قدر بامزه دنبال كوثر و
شايان مي دويدي ، يعني مثلا منم اره ، قاطي شما شدم. سر شامم خيلي اقا كنار من
نشستي و شام خوردي!
شبم از انرژي كه بچه ها بهت داده بودن تا ساعت 3 شيطوني كردي
دوستت دارم شيرينم . وقتي مي ديدم اين قدر قشنگ با بچه ها سرگرم بودي تو دلم قند
آب مي شد.
ساعت ها و روزها و هفته ها و ماه ها اين قدر سريع حركت نكنيد ، آخه من دلم براي تمام
اين لحظه هاي كوچولويي آرتين جونم تنگ مي شه. براي وقتايي كه بهت مي گم برو كيف
مامان و بيار و تو مي ري كيف خودتو مي ياري. براي اون موقع هايي كه كاسه آناناس
عزيزتو خالي مي كني رو زمين بعد مي خوري و مي گي ههههههاممممم
براي اون موقع ها كه الكي گوشي و دستت مي گيري و بلند بلند مي خندي.
لطفا اين قدر زود بزرگ نشو، بذار وسط اين همه شلوغي و روزمرگي، دنيامون با دنياي
كودكانه تو رنگ شادي بگيره
خدايا به خاطر لحظه لحظه بودن آرتينم ازت ممنونم......مي دونم خودت هميشه پشت و
پناه فرشته كوچولوهايي.